عالم محضر خداست

پدیدآوراحمد بهشتی

نشریهمکتب اسلام

شماره نشریه1

تاریخ انتشار1388/10/14

منبع مقاله

share 2014 بازدید
عالم محضر خداست

احمد بهشتى‏
وظيفه انسان در برابر هستى (8)

ما چه بدانيم و بخواهيم و چه ندانيم و نخواهيم، جهان، محضر خداست. اگر اين را بدانيم و به آن مؤمن باشيم و اگر خدا را حاضر و ناظر بدانيم و در عين‏حال او را از داشتن جا و مكان، منزه بدانيم و خانه دل را از غير خدا پاك سازيم، به كمالات نفسانى مى‏رسيم و محيط زندگى را محل رشد و تكامل خود و ديگران قرار مى‏دهيم.
فرق است بين اينكه ما عالم را سراسر، محل حضور خدا و محضر او بدانيم يا آن را محل غيبت او بشناسيم.
مى‏توان گفت: بزرگترين وظيفه ما در برابر اين عالم همين است كه خدا را درسراسر اجزاى اين عالم حاضر و ناظر بدانيم و نه تنها ذره‏ذره اجزاى اين عالم را، بلكه خودمان را هم.
چنين ديدگاهى ما را از غفلت مى‏رهاند و پيوسته ما را به حضور مى‏طلبد. به قول خواجه شيراز:
«حضورى گر همى خواهى از او غافل مشو حافظ
متى ما تلق من تهوى دع الدنيا و اهملها»
در اين آينه زيباى جهان هستى، بايد جمال محبوب و زيبايى خيره‏كننده او را مشاهده كرد.

جهان دوچهره‏اى‏

جهان را دو چهره است: يكى چهره ظاهر و ديگرى چهره باطن. چهره ظاهر عالم، چهره مُلكى و چهره باطن عالم، چهره ملكوتى است. آنها كه به چهره ملكى عالم مى‏نگرند، تنها علم به خواص طبيعى پيدا مى‏كنند و از اينكه عالم محضر خداوند است، غافلند. قرآن كريم در باره اينان مى‏گويد:
«وَ كَاَيِّنْ مِنْ آيةٍ فى السموات و الارضِ يَمُرُّونَ عَلَيها و هُم مُعْرِضونَ(1)».
«چه بسيار بر آيت و نشانه‏هاى قدرت خداوند در آسمانها و زمين مى‏گذرند و حال آنكه از آن، روى‏گردانند».
دنياى امروز به كشف بسيارى از اسرار خلقت، توفيق يافته و هرچه شناخته، به منزله قطره‏اى از درياست. ولى كشف اين اسرار از حد شناخت چهره ملكى، نگذشته و با اينكه دانشمندان بايد مؤمن‏ترين افراد باشند، گاهى ديده مى‏شود كه از عادى‏ترين مردم، از نظر ايمان، ضعيف‏ترند.
اگرچه واژه «ملكوت» به حسب لغت، مبالغه مُلك است و ملك به معناى پادشاهى است و بنابراين ممكن است ملكوت به معناى پادشاهى مطلقه خداوند باشد، ولى از آيه شريفه «فَسُبْحانَ الّذِى بِيَدِهِ مَلَكوتُ كُلّ شى‏ءٍ....»(2): (منزه است خدايى كه ملكوت هر چيزى به يد قدرت اوست) استفاده مى‏شود كه هرچيزى ملكوتى دارد و ملكوت آن در يد قدرت و حاكميت مطلقه خداوند است و اگر كسى به ملكوت اشياء بنگرد، به يقين مى‏رسد.
چنانكه مى‏فرمايد:
«وَ كَذلكَ نُرى ابراهيمَ مَلَكوتَ السَّمواتِ و الارْضِ و لِيَكونَ مِنَ الموقنينَ(3)».
«و همين‏طور ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم، نشان داديم تا به مقام اهل يقين برسد».
بنابراين، هرچند ملك و ملكوت اشياء، هردو به دست خداست ولى واضح است كه هركس ملكوت اشيا را در دست دارد، به طريق اولى، ملك اشيا را هم در دست دارد و هركس به ملكوت اشيا بنگرد، حتماً به ملك هم مى‏نگرد. ولى عكس آن به نحو ايجاب كلى، صادق نيست. چه بسيارند مردمى كه به ملك ظاهرى رسيده‏اند، ولى سيطره‏اى بر ملكوت اشيا ندارند و چه بسيارند مردمى كه به وجه ملكى و ظاهرى اشيا مى‏نگرند ولى از وجه ملكوتى آن بيگانه و بى‏اطلاعند. به همين‏جهت است كه قرآن كريم مى‏گويد:
«اَوَلَمْ يَنْظُروا فِى مَلَكوتِ السَّمواتِ و الارْضِ وَ ما خَلَقَ اللَّهُ مِنْ شَىْ‏ءٍ و اِنْ عَسى‏ اَنْ يَكونَ قَدْ اِقْتَرَبَ اَجَلَهُمْ فَبِأىِّ حَديثٍ بَعْدَهُ يُؤمنُون(4)».
«آيا در ملكوت آسمانها و زمين و آنچه خدا آفريده و اينكه شايد اجلشان نزديك شده است ننگريستند؟ به كدام حديث، بعد از قرآن ايمان مى‏آورند؟».
مقصود در اين آيه توبيخ كسانى است كه از وجه ملكوتى اشيا، اعراض و انصراف جسته‏اند. وجه ملكى و ظاهرى اشياء در برابر همگان قرار دارد و هركسى به اندازه استعداد و تلاش و تكاپوى خود آن را مى‏شناسد و از خواص طبيعى آن‏ها بهره مى‏گيرد. اما بسيارند كسانى كه از توجه به اينكه هيچيك از آنها مستقل نيستند و همه، همچون پرگار، سرگردان و پديدآورنده خود را طلبكارند، غافل و بى‏خبرند.
تنها كسانى عالم را محضر خدا مى‏بينند كه به وجه ملكوتى زمين و آسمان و اشياء بنگرند. تنها اينانند كه به هرسو روى مى‏آورند «وجه‏اللَّه» را مى‏نگرند. قرآن كريم مى‏گويد:
«و للَّه المَشْرِقُ و المَغْرِبُ فَاَيْنَما تُوَلّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّه(5)».
«مشرق و مغرب از آن خداست. به هرطرف روى كنيد همانجا وجه خداست».
ولى بسيارند مردمى كه به هرطرف رو مى‏كنند رويشان به همان طرف است و به هرچه رو كنند رويشان به همان چيز است. خواه به قبله روكنند و خواه به سمت يا چيز ديگر.
روى به محراب نمودن چه سود
دل به بخارا و بتان طراز
ايزد ما وسوسه عاشقى‏
از تو پذيرد نپذيرد نماز
براى افرادى كه فكر مى‏كنند قبله، موضوعيت و استقلال دارد، تغيير قبله هم كه از جانب خداوند انجام گرفت، مسأله مهمى بود. اما آنهايى كه به وجه باطن رسيده‏اند، اين كار براى آنها اهميتى ندارد و در هرحال، مطيع فرمان خدايند. به همين‏جهت است كه قرآن كريم درباره مسأله تغيير قبله از مسجدالاقصى به مسجدالحرام فرمود:
«و ما جَعَلْنَا القِبْلَةَ الَّتى كُنْتَ عَلَيْها الّا لِنَعْلَمَ مَنْ يَتَّبِعُ الرّسولَ مِمَّنْ يَنْقَلِبُ على‏ عَقبَيْهِ و اِنْ كانَتْ لَكَبيرةٌ الا على اَلّذينَ هَدَى اللَّه...(6)».
«و ما قبله‏اى را كه بر آن بودى، مقرر نداشتيم مگر براى اينكه كسانى را كه از پيامبر، پيروى مى‏كنند، از كسانى كه به مخالفت او برمى‏خيزند، معلوم داريم و اين تغيير قبله بزرگ مى‏نمود، مگر براى كسانى كه خداوند آنها را هدايت كرده است».
در حقيقت، براى آنهايى كه به ملكوت اشياء مى‏نگرند، كعبه و بيت‏المقدس، بهانه است و مقصود، ذات مقدس اوست، ولى اينكه گاهى فرمان توجه به بيت‏المقدس و زمانى به كعبه مى‏دهند، آزمونى است براى مردم تا معلوم شود كه چه كسانى مطيع بدون قيد و شرط مقام رسالتند و چه كسانى در اطاعت خود مى‏لنگند و به علاوه، كعبه، بيت عتيق است و همواره بايد بر قداست خود باقى بماند و مظهر اتحاد و اتفاق همه نمازگزاران عالم باشد.آرى امت واحده اسلامى همچنانكه خدا و پيامبر و دينش واحد است بايد قبله‏اش هم واحد باشد.
نماز، سير از ملك به ملكوت و از وجه ظاهر به وجه باطن و از نگاه استقلالى به نگاه مرآتى وآلى و از همه‏نگرى به يكتانگرى و از غيبت به حضور است.
مرا غرض ز نماز اين بود كه پنهانى‏
حديث درد فراق تو با تو بگذارم
وگرنه اين چه نمازى بود كه من با تو
نشسته روى به محراب و دل به بازارم

انسان‏محورى اومانيسم‏

شناخت وجه ملكى جهان، بدون توجه به وجه ملكوتى آن، ديدگاه خدامحورى را ضعيف، بلكه زايل مى‏كند و هرچه انسان در اين جهت پيشرفت مى‏كند، ديدگاه انسان‏محورى تقويت مى‏شود و آرام آرام جايگزين خدامحورى مى‏گردد.
امروز ديدگاه اومانيسم بر تمام ديدگاه‏هاى فلسفى جهان علم و صنعت و تمدن، حاكم است. اكنون تمام فلسفه‏ها و مكتب‏هاى الحادى، منشأ اومانيستى دارند.
امروز با ديد عرفانى اسلام، مى‏توان خدامحورى را به جاى انسان‏محورى گذاشت.
در ميان مسلمين هم مكاتبى پيدا شدند كه گرايش به انسان‏محورى و اومانيسم داشتند. اينكه معتزله در مسأله جبر و اختيار، دم از تفويض مى‏زند، يك نوع اومانيسم است، چراكه انسان را در برابر خداوند، فعال مايشاء مى‏داند و معتقد است كه همه چيز به انسان، واگذار شده است.
همه اومانيست‏هاى غرب، به نفى خدا و اثبات انسان به عنوان قدرت يكتا، روى نياورده‏اند؛ بلكه بسيارى از آنها سعى كرده‏اند كه اومانيسم را به گونه‏اى مطرح كنند كه با مسيحيت، قابل جمع باشد. برخى مسيحيت را به گونه‏اى تفسير كرده‏اند كه با اومانيسم، سازگار باشد و برخى اومانيسم را به گونه‏اى تعديل كرده‏اند كه با مسيحيت، قابل جمع گردد.
اومانيسم معتزله در برابر جبر اشاعره و مكتب مترقى امر بين الامرين شيعه، تاب مقاومت نياورد و به زودى از پاى درآمد. اينان انسان را ازمحضر خداوند، خارج كردند. هرچند به نظر ايشان، جهان محضر خداست، ولى انسان غايب از محضر خداوند، انگار فضول‏باشى اين عالم است و مى‏تواند قلدرمآبانه به هر اقدامى دست بزند.
اشاعره، هم جهان و هم انسان را در محضر خداوند يافتند، ولى عيب بزرگ كارشان اين بود كه قدرت و اختيار را از انسان، سلب كردند و او را تا سطح اجسام بى‏جان، تنزل دادند.
در ميان دو مكتب اشعريت و اعتزال - كه هردو به افراط و تفريط گراييده بودند - مكتب تشيع به رهبرى و هدايت امامان معصوم، جانب اعتدال را مراعات كرد. نه انسان را در رديف خدا قرار دارد، تا گرايش اومانيستى داشته باشد و نه انسان را موجودى دست‏بسته و فاقد اختيار و آزادى معرفى كرد، تا او را به هيچى و پوچى، سوق داده باشد.
اكنون كسانى كه دم از اومانيسم اسلامى مى‏زنند، چه هدفى را تعقيب مى‏كنند؟ آيا مى‏خواهند اسلام را به رنگ اومانيسم درآورند؟ اگر اسلام به سوى اومانيسم، سوق داده شود، بايد از مواضع مستحكم توحيدى خود، عقب‏نشينى كند. در اين‏صورت، جهان با كليت و عموميت خود، محضر خداوند نيست. حداقل اين است كه انسان را از محضر خداوند، خارج كرده‏اند.
انسانى كه از محضر خداوند خارج است، انسان واقعى نيست، بلكه همان است كه خداوند درباره‏اش مى‏فرمايد:
«والّذين كَفَروُا يَتَمَتَّعونَ و يَأْكُلونَ كَما تأكُلُ الْاَنْعامُ و النّارُ مَثْوىً لَهم(7)».
«آنانكه كافر شدند لذت و بهره مى‏برند و همچون چارپايان مى‏خورند و آتش دوزخ، جايگاه آنهاست».
اما آنهايى كه عالم را محضر خدا مى‏دانند و خود را جداى از آن نمى‏دانند، سرنوشتى نيكو و سرانجامى مطلوب و مرغوب دارند. اينانند كه در باطن به ايمان و در ظاهر به كردار شايسته، آراسته‏اند و قرآن درباره‏شان مى‏گويد:
«انَّ اللَّه يُدْخِلُ الّذينَ آمَنوُا و عَمِلواالصّالِحاتِ جَنّاتٍ تَجْرى مِنْ تَحْتِهَا الانْهارُ(8)».
«خداوند كسانى را كه ايمان آورده‏اند و عمل نيكو انجام داده‏اند داخل بهشت‏هايى مى‏كند كه نهرها از زير آنها روان است».
اگر اومانيسم به سوى اسلام، سوق داده شود، البته تعديل مى‏شود. اومانيسم تعديل‏شده در پرتو اسلام، همانند كافرى است كه مسلمان شده است. كافر نومسلمان، عيوب و انحرافات عقيدتى وقلبى خود را كنار گذاشته و مى‏كوشد كه با اصلاح اخلاق و كردار خود، انسانى شايسته و شخصيتى آراسته به كمالات و پيراسته از نقايص گردد.

اسلام و مذاهب‏

اسلام، آغوش خود را به روى شرك و كفر و نفاق و الحاد و يهوديت و مسيحيت، گشوده تا آنها را تعديل كند و از كجى و انحراف بازدارد. از شرك، خداى دوم را مى‏گيرد و از كفر، انحراف عقيدتى را مى‏ستاند و از نفاق، دورويى را سلب مى‏كند و از الحاد، گمراهى را حذف مى‏كند و از يهوديت، تحريفات تورات را پالايش مى‏دهد و از مسيحيت، تثليث را مى‏زدايد و همه را با توحيد واقعى خود هماهنگ ودمساز مى‏كند. به همين جهت است كه ازدعوت مشركين و كفار و منافقان و ملحدان و يهوديان و مسيحيان، خوددارى نمى‏كند و دست رد بر سينه هيچكدام نمى‏زند، تا همگان بتوانند با حذف ضدارزش‏هاى اعتقادى و اخلاقى و رفتارى، ارزش‏ها را پاس بدارند و سعادت و خوشبختى را براى خود فراهم كنند.
با اين بيان، نه تنها آغوش اسلام به روى اومانيسم، باز است، بلكه ديگر مكاتب الحادى و مخصوصاً فرزندان نامشروع اومانيسم كه با شناسنامه‏هاى مختلف، غرب را زير سيطره خود قرار داده‏اند، مى‏توانند با روى‏آوردن به اسلام، تعديل و پيراسته شوند و پيروان خود را با زندگى سالم، زير سايه اسلام قرار دهند و آنها را از شرّ خود رها و از تنگناى زندان خود مرخص كنند.
تمام مكاتب بشرى از يك عيب بزرگ رنج مى‏برند. عيب بزرگ آنها در اين است كه جهان را محضر خدا نمى‏دانند و انسان را از خداى خود، دور كرده‏اند. چنين انسانى گرفتار «از خودبيگانگى» شده است. ريشه اصلى از خودبيگانگى اين است كه انسان ازمحضر خداوند خارج شده و از خدا، بيگانه شده است(9). خروج از محضر خداوند به لحاظ عقيده و ايمان است، وگرنه انسان چه بداند و بخواهد و چه نداند و نخواهد، در محضر خداست. ما چه بدانيم و بخواهيم و چه ندانيم و نخواهيم، جهان محضر خداست. اگر اين را بدانيم و به آن، مؤمن باشيم و اگر خدا را در همه‏جا حاضر و ناظر بدانيم و در عين‏حال، او را از داشتن جا و مكان، تنزيه و تقديس كنيم، بلكه خانه دل را از غير خدا پاك كنيم و بدانيم كه خلوت دل، جاى صحبت اغيار نيست، خود را به كمالات نفسانى مى‏آراييم و محيط زندگى را محل رشد و اعتلا و تكامل خود و ديگران قرار مى‏دهيم.
مشكل بزرگ اومانيسم و تمام ايسم‏هايى كه از آن متولد شده‏اند اين است كه با بزرگ كردن يك بعد زندگى بشر و تحت‏الشعاع قرار دادن ساير ابعاد، تعادل را از زندگى بشر، حذف كرده‏اند. اينها به سرطان مى‏مانند. سرطان، رشد بى‏اندازه يك غده يا يك سلول است. اگر در بدن انسان، غده يا سلول يا عضوى بى‏اندازه بزرگ شود، حيات و سلامت و تعادل بقيه غده‏ها يا سلول‏ها يا اعضاء را به خطر مى‏اندازد و ممكن است منتهى به مرگ انسان شود.
فمينيسم، زن را بيش از اندازه بزرگ مى‏كند. پراگماتيسم، عمل را بيش از اندازه، اصالت مى‏بخشد. مكتب اصالت فرد يا اينديويدواليسم، فرد را در برابر جمع، بزرگ مى‏كند. مكتب اصالت جمع يا كلكتيويسم، جمع را آنقدر بزرگ مى‏كند كه فرد را محو مى‏سازد. كاپيتاليسم به پرستش سرمايه، روى مى‏آورد و سوسياليسم و كمونيسم، به تقديس كار و كارگر،
سرگرم مى‏شود و سرمايه را بى‏اعتبار مى‏كند. فئوداليسم، رعيت را خوار و ارباب را بر مسند خدايى مى‏نشاند. مدرنيته، نوگرايى مى‏كند و سنت‏پرستان، به كهنه‏ها چسبيده و با هر پديده نو، ناسازگارند. سكولاريسم، دنياگراست. پلوراليسم، همه قرائت‏هاى دينى و سياسى و اخلاقى را حقيقت مى‏پندارد.
همه اينها به نوعى با اومانيسم در ارتباطند. خود اومانيسم هم آنقدر انسان را بزرگ مى‏كند كه فرعون‏وار، كوس خدايى مى‏كوبد و عالم را محضر خود مى‏داند.
اسلام با همه اينها، مخالف است. ولى حاضر است همه را تعديل و در هاضمه خود، ذوب كند.
از نگاه اسلام، خداوند از عظمتى بى‏كران برخوردار است و به فرمايش اميرالمومنين‏عليه السلام:
«ليس فى الاشياءِ بوالجٍ و لا عنها بخارجٍ(10)». «نه در اشياء داخل و نه از آنها خارج است».
اگر انسان به چنين خدايى روى آورد، تمام ايسم‏هايى كه همچون غده سرطانى رشد بى‏حد كرده‏اند، تعديل مى‏شوند. زن، ارزش واقعى خود را مى‏يابد. جامعه و فرد، اعتبار خود را بازمى يابند. كار و سرمايه، از حد و مرز خود پا را فراتر نمى‏گذارند. عمل، در پرتو حقانيت، نمود و ارزش پيدا مى‏كند. انسان اومانيستى، انسان خدايى مى‏شود. انسان سكولار، همه‏جانبه‏نگر مى‏شود. قرائت‏هاى دينى، خود را با يك محك صحيح و يك معيار معقول و خداپسندانه، هماهنگ مى‏سازند و چنين است كه انسان و جهان با هم آشتى مى‏كنند. جهان، معبد انسان و انسان، پرستشگر خدا مى‏شود.

پینوشت:

1) يوسف، 105
2) يس، 83.
3) انعام، 75
4) اعراف، 185
5) بقره، 115
6) بقره، 143
7) محمد، 12
8) محمد، 12
9) ولا تكونوا كالذين نسوا اللَّه فانساهم انفسهم»، حشر، 19
10) نهج‏البلاغه، خطبه 186