ما چه بدانيم و بخواهيم و چه ندانيم و نخواهيم، جهان، محضر خداست. اگر اين را بدانيم و به آن مؤمن باشيم و اگر خدا را حاضر و ناظر بدانيم و در عينحال او را از داشتن جا و مكان، منزه بدانيم و خانه دل را از غير خدا پاك سازيم، به كمالات نفسانى مىرسيم و محيط زندگى را محل رشد و تكامل خود و ديگران قرار مىدهيم.
فرق است بين اينكه ما عالم را سراسر، محل حضور خدا و محضر او بدانيم يا آن را محل غيبت او بشناسيم.
مىتوان گفت: بزرگترين وظيفه ما در برابر اين عالم همين است كه خدا را درسراسر اجزاى اين عالم حاضر و ناظر بدانيم و نه تنها ذرهذره اجزاى اين عالم را، بلكه خودمان را هم.
چنين ديدگاهى ما را از غفلت مىرهاند و پيوسته ما را به حضور مىطلبد. به قول خواجه شيراز:
«حضورى گر همى خواهى از او غافل مشو حافظ
متى ما تلق من تهوى دع الدنيا و اهملها»
در اين آينه زيباى جهان هستى، بايد جمال محبوب و زيبايى خيرهكننده او را مشاهده كرد.
جهان را دو چهره است: يكى چهره ظاهر و ديگرى چهره باطن. چهره ظاهر عالم، چهره مُلكى و چهره باطن عالم، چهره ملكوتى است. آنها كه به چهره ملكى عالم مىنگرند، تنها علم به خواص طبيعى پيدا مىكنند و از اينكه عالم محضر خداوند است، غافلند. قرآن كريم در باره اينان مىگويد:
«وَ كَاَيِّنْ مِنْ آيةٍ فى السموات و الارضِ يَمُرُّونَ عَلَيها و هُم مُعْرِضونَ(1)».
«چه بسيار بر آيت و نشانههاى قدرت خداوند در آسمانها و زمين مىگذرند و حال آنكه از آن، روىگردانند».
دنياى امروز به كشف بسيارى از اسرار خلقت، توفيق يافته و هرچه شناخته، به منزله قطرهاى از درياست. ولى كشف اين اسرار از حد شناخت چهره ملكى، نگذشته و با اينكه دانشمندان بايد مؤمنترين افراد باشند، گاهى ديده مىشود كه از عادىترين مردم، از نظر ايمان، ضعيفترند.
اگرچه واژه «ملكوت» به حسب لغت، مبالغه مُلك است و ملك به معناى پادشاهى است و بنابراين ممكن است ملكوت به معناى پادشاهى مطلقه خداوند باشد، ولى از آيه شريفه «فَسُبْحانَ الّذِى بِيَدِهِ مَلَكوتُ كُلّ شىءٍ....»(2): (منزه است خدايى كه ملكوت هر چيزى به يد قدرت اوست) استفاده مىشود كه هرچيزى ملكوتى دارد و ملكوت آن در يد قدرت و حاكميت مطلقه خداوند است و اگر كسى به ملكوت اشياء بنگرد، به يقين مىرسد.
چنانكه مىفرمايد:
«وَ كَذلكَ نُرى ابراهيمَ مَلَكوتَ السَّمواتِ و الارْضِ و لِيَكونَ مِنَ الموقنينَ(3)».
«و همينطور ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم، نشان داديم تا به مقام اهل يقين برسد».
بنابراين، هرچند ملك و ملكوت اشياء، هردو به دست خداست ولى واضح است كه هركس ملكوت اشيا را در دست دارد، به طريق اولى، ملك اشيا را هم در دست دارد و هركس به ملكوت اشيا بنگرد، حتماً به ملك هم مىنگرد. ولى عكس آن به نحو ايجاب كلى، صادق نيست. چه بسيارند مردمى كه به ملك ظاهرى رسيدهاند، ولى سيطرهاى بر ملكوت اشيا ندارند و چه بسيارند مردمى كه به وجه ملكى و ظاهرى اشيا مىنگرند ولى از وجه ملكوتى آن بيگانه و بىاطلاعند. به همينجهت است كه قرآن كريم مىگويد:
«اَوَلَمْ يَنْظُروا فِى مَلَكوتِ السَّمواتِ و الارْضِ وَ ما خَلَقَ اللَّهُ مِنْ شَىْءٍ و اِنْ عَسى اَنْ يَكونَ قَدْ اِقْتَرَبَ اَجَلَهُمْ فَبِأىِّ حَديثٍ بَعْدَهُ يُؤمنُون(4)».
«آيا در ملكوت آسمانها و زمين و آنچه خدا آفريده و اينكه شايد اجلشان نزديك شده است ننگريستند؟ به كدام حديث، بعد از قرآن ايمان مىآورند؟».
مقصود در اين آيه توبيخ كسانى است كه از وجه ملكوتى اشيا، اعراض و انصراف جستهاند. وجه ملكى و ظاهرى اشياء در برابر همگان قرار دارد و هركسى به اندازه استعداد و تلاش و تكاپوى خود آن را مىشناسد و از خواص طبيعى آنها بهره مىگيرد. اما بسيارند كسانى كه از توجه به اينكه هيچيك از آنها مستقل نيستند و همه، همچون پرگار، سرگردان و پديدآورنده خود را طلبكارند، غافل و بىخبرند.
تنها كسانى عالم را محضر خدا مىبينند كه به وجه ملكوتى زمين و آسمان و اشياء بنگرند. تنها اينانند كه به هرسو روى مىآورند «وجهاللَّه» را مىنگرند. قرآن كريم مىگويد:
«و للَّه المَشْرِقُ و المَغْرِبُ فَاَيْنَما تُوَلّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّه(5)».
«مشرق و مغرب از آن خداست. به هرطرف روى كنيد همانجا وجه خداست».
ولى بسيارند مردمى كه به هرطرف رو مىكنند رويشان به همان طرف است و به هرچه رو كنند رويشان به همان چيز است. خواه به قبله روكنند و خواه به سمت يا چيز ديگر.
روى به محراب نمودن چه سود
دل به بخارا و بتان طراز
ايزد ما وسوسه عاشقى
از تو پذيرد نپذيرد نماز
براى افرادى كه فكر مىكنند قبله، موضوعيت و استقلال دارد، تغيير قبله هم كه از جانب خداوند انجام گرفت، مسأله مهمى بود. اما آنهايى كه به وجه باطن رسيدهاند، اين كار براى آنها اهميتى ندارد و در هرحال، مطيع فرمان خدايند. به همينجهت است كه قرآن كريم درباره مسأله تغيير قبله از مسجدالاقصى به مسجدالحرام فرمود:
«و ما جَعَلْنَا القِبْلَةَ الَّتى كُنْتَ عَلَيْها الّا لِنَعْلَمَ مَنْ يَتَّبِعُ الرّسولَ مِمَّنْ يَنْقَلِبُ على عَقبَيْهِ و اِنْ كانَتْ لَكَبيرةٌ الا على اَلّذينَ هَدَى اللَّه...(6)».
«و ما قبلهاى را كه بر آن بودى، مقرر نداشتيم مگر براى اينكه كسانى را كه از پيامبر، پيروى مىكنند، از كسانى كه به مخالفت او برمىخيزند، معلوم داريم و اين تغيير قبله بزرگ مىنمود، مگر براى كسانى كه خداوند آنها را هدايت كرده است».
در حقيقت، براى آنهايى كه به ملكوت اشياء مىنگرند، كعبه و بيتالمقدس، بهانه است و مقصود، ذات مقدس اوست، ولى اينكه گاهى فرمان توجه به بيتالمقدس و زمانى به كعبه مىدهند، آزمونى است براى مردم تا معلوم شود كه چه كسانى مطيع بدون قيد و شرط مقام رسالتند و چه كسانى در اطاعت خود مىلنگند و به علاوه، كعبه، بيت عتيق است و همواره بايد بر قداست خود باقى بماند و مظهر اتحاد و اتفاق همه نمازگزاران عالم باشد.آرى امت واحده اسلامى همچنانكه خدا و پيامبر و دينش واحد است بايد قبلهاش هم واحد باشد.
نماز، سير از ملك به ملكوت و از وجه ظاهر به وجه باطن و از نگاه استقلالى به نگاه مرآتى وآلى و از همهنگرى به يكتانگرى و از غيبت به حضور است.
مرا غرض ز نماز اين بود كه پنهانى
حديث درد فراق تو با تو بگذارم
وگرنه اين چه نمازى بود كه من با تو
نشسته روى به محراب و دل به بازارم
شناخت وجه ملكى جهان، بدون توجه به وجه ملكوتى آن، ديدگاه خدامحورى را ضعيف، بلكه زايل مىكند و هرچه انسان در اين جهت پيشرفت مىكند، ديدگاه انسانمحورى تقويت مىشود و آرام آرام جايگزين خدامحورى مىگردد.
امروز ديدگاه اومانيسم بر تمام ديدگاههاى فلسفى جهان علم و صنعت و تمدن، حاكم است. اكنون تمام فلسفهها و مكتبهاى الحادى، منشأ اومانيستى دارند.
امروز با ديد عرفانى اسلام، مىتوان خدامحورى را به جاى انسانمحورى گذاشت.
در ميان مسلمين هم مكاتبى پيدا شدند كه گرايش به انسانمحورى و اومانيسم داشتند. اينكه معتزله در مسأله جبر و اختيار، دم از تفويض مىزند، يك نوع اومانيسم است، چراكه انسان را در برابر خداوند، فعال مايشاء مىداند و معتقد است كه همه چيز به انسان، واگذار شده است.
همه اومانيستهاى غرب، به نفى خدا و اثبات انسان به عنوان قدرت يكتا، روى نياوردهاند؛ بلكه بسيارى از آنها سعى كردهاند كه اومانيسم را به گونهاى مطرح كنند كه با مسيحيت، قابل جمع باشد. برخى مسيحيت را به گونهاى تفسير كردهاند كه با اومانيسم، سازگار باشد و برخى اومانيسم را به گونهاى تعديل كردهاند كه با مسيحيت، قابل جمع گردد.
اومانيسم معتزله در برابر جبر اشاعره و مكتب مترقى امر بين الامرين شيعه، تاب مقاومت نياورد و به زودى از پاى درآمد. اينان انسان را ازمحضر خداوند، خارج كردند. هرچند به نظر ايشان، جهان محضر خداست، ولى انسان غايب از محضر خداوند، انگار فضولباشى اين عالم است و مىتواند قلدرمآبانه به هر اقدامى دست بزند.
اشاعره، هم جهان و هم انسان را در محضر خداوند يافتند، ولى عيب بزرگ كارشان اين بود كه قدرت و اختيار را از انسان، سلب كردند و او را تا سطح اجسام بىجان، تنزل دادند.
در ميان دو مكتب اشعريت و اعتزال - كه هردو به افراط و تفريط گراييده بودند - مكتب تشيع به رهبرى و هدايت امامان معصوم، جانب اعتدال را مراعات كرد. نه انسان را در رديف خدا قرار دارد، تا گرايش اومانيستى داشته باشد و نه انسان را موجودى دستبسته و فاقد اختيار و آزادى معرفى كرد، تا او را به هيچى و پوچى، سوق داده باشد.
اكنون كسانى كه دم از اومانيسم اسلامى مىزنند، چه هدفى را تعقيب مىكنند؟ آيا مىخواهند اسلام را به رنگ اومانيسم درآورند؟ اگر اسلام به سوى اومانيسم، سوق داده شود، بايد از مواضع مستحكم توحيدى خود، عقبنشينى كند. در اينصورت، جهان با كليت و عموميت خود، محضر خداوند نيست. حداقل اين است كه انسان را از محضر خداوند، خارج كردهاند.
انسانى كه از محضر خداوند خارج است، انسان واقعى نيست، بلكه همان است كه خداوند دربارهاش مىفرمايد:
«والّذين كَفَروُا يَتَمَتَّعونَ و يَأْكُلونَ كَما تأكُلُ الْاَنْعامُ و النّارُ مَثْوىً لَهم(7)».
«آنانكه كافر شدند لذت و بهره مىبرند و همچون چارپايان مىخورند و آتش دوزخ، جايگاه آنهاست».
اما آنهايى كه عالم را محضر خدا مىدانند و خود را جداى از آن نمىدانند، سرنوشتى نيكو و سرانجامى مطلوب و مرغوب دارند. اينانند كه در باطن به ايمان و در ظاهر به كردار شايسته، آراستهاند و قرآن دربارهشان مىگويد:
«انَّ اللَّه يُدْخِلُ الّذينَ آمَنوُا و عَمِلواالصّالِحاتِ جَنّاتٍ تَجْرى مِنْ تَحْتِهَا الانْهارُ(8)».
«خداوند كسانى را كه ايمان آوردهاند و عمل نيكو انجام دادهاند داخل بهشتهايى مىكند كه نهرها از زير آنها روان است».
اگر اومانيسم به سوى اسلام، سوق داده شود، البته تعديل مىشود. اومانيسم تعديلشده در پرتو اسلام، همانند كافرى است كه مسلمان شده است. كافر نومسلمان، عيوب و انحرافات عقيدتى وقلبى خود را كنار گذاشته و مىكوشد كه با اصلاح اخلاق و كردار خود، انسانى شايسته و شخصيتى آراسته به كمالات و پيراسته از نقايص گردد.
اسلام، آغوش خود را به روى شرك و كفر و نفاق و الحاد و يهوديت و مسيحيت، گشوده تا آنها را تعديل كند و از كجى و انحراف بازدارد. از شرك، خداى دوم را مىگيرد و از كفر، انحراف عقيدتى را مىستاند و از نفاق، دورويى را سلب مىكند و از الحاد، گمراهى را حذف مىكند و از يهوديت، تحريفات تورات را پالايش مىدهد و از مسيحيت، تثليث را مىزدايد و همه را با توحيد واقعى خود هماهنگ ودمساز مىكند. به همين جهت است كه ازدعوت مشركين و كفار و منافقان و ملحدان و يهوديان و مسيحيان، خوددارى نمىكند و دست رد بر سينه هيچكدام نمىزند، تا همگان بتوانند با حذف ضدارزشهاى اعتقادى و اخلاقى و رفتارى، ارزشها را پاس بدارند و سعادت و خوشبختى را براى خود فراهم كنند.
با اين بيان، نه تنها آغوش اسلام به روى اومانيسم، باز است، بلكه ديگر مكاتب الحادى و مخصوصاً فرزندان نامشروع اومانيسم كه با شناسنامههاى مختلف، غرب را زير سيطره خود قرار دادهاند، مىتوانند با روىآوردن به اسلام، تعديل و پيراسته شوند و پيروان خود را با زندگى سالم، زير سايه اسلام قرار دهند و آنها را از شرّ خود رها و از تنگناى زندان خود مرخص كنند.
تمام مكاتب بشرى از يك عيب بزرگ رنج مىبرند. عيب بزرگ آنها در اين است كه جهان را محضر خدا نمىدانند و انسان را از خداى خود، دور كردهاند. چنين انسانى گرفتار «از خودبيگانگى» شده است. ريشه اصلى از خودبيگانگى اين است كه انسان ازمحضر خداوند خارج شده و از خدا، بيگانه شده است(9). خروج از محضر خداوند به لحاظ عقيده و ايمان است، وگرنه انسان چه بداند و بخواهد و چه نداند و نخواهد، در محضر خداست. ما چه بدانيم و بخواهيم و چه ندانيم و نخواهيم، جهان محضر خداست. اگر اين را بدانيم و به آن، مؤمن باشيم و اگر خدا را در همهجا حاضر و ناظر بدانيم و در عينحال، او را از داشتن جا و مكان، تنزيه و تقديس كنيم، بلكه خانه دل را از غير خدا پاك كنيم و بدانيم كه خلوت دل، جاى صحبت اغيار نيست، خود را به كمالات نفسانى مىآراييم و محيط زندگى را محل رشد و اعتلا و تكامل خود و ديگران قرار مىدهيم.
مشكل بزرگ اومانيسم و تمام ايسمهايى كه از آن متولد شدهاند اين است كه با بزرگ كردن يك بعد زندگى بشر و تحتالشعاع قرار دادن ساير ابعاد، تعادل را از زندگى بشر، حذف كردهاند. اينها به سرطان مىمانند. سرطان، رشد بىاندازه يك غده يا يك سلول است. اگر در بدن انسان، غده يا سلول يا عضوى بىاندازه بزرگ شود، حيات و سلامت و تعادل بقيه غدهها يا سلولها يا اعضاء را به خطر مىاندازد و ممكن است منتهى به مرگ انسان شود.
فمينيسم، زن را بيش از اندازه بزرگ مىكند. پراگماتيسم، عمل را بيش از اندازه، اصالت مىبخشد. مكتب اصالت فرد يا اينديويدواليسم، فرد را در برابر جمع، بزرگ مىكند. مكتب اصالت جمع يا كلكتيويسم، جمع را آنقدر بزرگ مىكند كه فرد را محو مىسازد. كاپيتاليسم به پرستش سرمايه، روى مىآورد و سوسياليسم و كمونيسم، به تقديس كار و كارگر،
سرگرم مىشود و سرمايه را بىاعتبار مىكند. فئوداليسم، رعيت را خوار و ارباب را بر مسند خدايى مىنشاند. مدرنيته، نوگرايى مىكند و سنتپرستان، به كهنهها چسبيده و با هر پديده نو، ناسازگارند. سكولاريسم، دنياگراست. پلوراليسم، همه قرائتهاى دينى و سياسى و اخلاقى را حقيقت مىپندارد.
همه اينها به نوعى با اومانيسم در ارتباطند. خود اومانيسم هم آنقدر انسان را بزرگ مىكند كه فرعونوار، كوس خدايى مىكوبد و عالم را محضر خود مىداند.
اسلام با همه اينها، مخالف است. ولى حاضر است همه را تعديل و در هاضمه خود، ذوب كند.
از نگاه اسلام، خداوند از عظمتى بىكران برخوردار است و به فرمايش اميرالمومنينعليه السلام:
«ليس فى الاشياءِ بوالجٍ و لا عنها بخارجٍ(10)». «نه در اشياء داخل و نه از آنها خارج است».
اگر انسان به چنين خدايى روى آورد، تمام ايسمهايى كه همچون غده سرطانى رشد بىحد كردهاند، تعديل مىشوند. زن، ارزش واقعى خود را مىيابد. جامعه و فرد، اعتبار خود را بازمى يابند. كار و سرمايه، از حد و مرز خود پا را فراتر نمىگذارند. عمل، در پرتو حقانيت، نمود و ارزش پيدا مىكند. انسان اومانيستى، انسان خدايى مىشود. انسان سكولار، همهجانبهنگر مىشود. قرائتهاى دينى، خود را با يك محك صحيح و يك معيار معقول و خداپسندانه، هماهنگ مىسازند و چنين است كه انسان و جهان با هم آشتى مىكنند. جهان، معبد انسان و انسان، پرستشگر خدا مىشود.
1) يوسف، 105
2) يس، 83.
3) انعام، 75
4) اعراف، 185
5) بقره، 115
6) بقره، 143
7) محمد، 12
8) محمد، 12
9) ولا تكونوا كالذين نسوا اللَّه فانساهم انفسهم»، حشر، 19
10) نهجالبلاغه، خطبه 186